dell shekaste
bedone sharh
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بودخدا هم اونها را می دید و غمگین بود. باشید مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند، خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود، زن خندید خدا به زن گفت: کنی بود آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند، اما پرنده نیامد، پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند، مرد او را دید، کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد کردند و خندیدند خدا گفت: از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد کاشت، خاک خوش بو شد غمگین بود، فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند پیشانی بر خاک گذاشت نشست با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد، راست بگویید، تا راستگو باشد، گل و آسمان و رود را به او نشان دهید، تا همیشه به یاد من باشد رنگارنگ و لابلای گل ها پر شده بود از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که... خدا خوشحال بودچون دیگرغیر از او هیچ کس تنها نبود البته اينا همش براي وقتي كه توي اين زمين خاكي انسانيت وجود داشت و مردم دنبال اين نبودن كه همديگرو آزار بدن و فقط به فكر منافع خودشون نبودن و كمي معرفت و انسانيت و فداكاري وجود داشت!!!!!!!!!
نظرات شما عزیزان:
خدا به اونها گفت: بندگان محبوب من همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان
خدا به مرد گفت:
به دستان تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید
مرد زیر باران خیس شده بود، زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت ، مرد خندید
به دستان تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند و خداخوشحال
یک روز زن، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد، دستهایش را به سوی
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند، فرشته ها در گوش هم پچ پچی
خدا خندید و زمین سبز شد
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند، مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد، زن اشک های کودک را می دید و
مرد زن را دید که می خندد، کودکش را دید که شیر می نوشد، بر زمین نشست و
خدا شوق مرد را دید و خندید، وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد
خدا گفت:
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم می گذشت، زمین پر شده بود از گل های
خدا همه چیز و همه جا را می دید
خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در
Power By:
LoxBlog.Com |